معنی بلند و رفیع

حل جدول

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

رفیع

رفیع. [رَ] (ع ص) شریف و بلند قدر و مرتبه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). نافس. (از المنجد). شریف. سامی. عالی. بلندپایه. بلندقدر. (یادداشت مؤلف). بلند و برین و عالی و افراخته. (ناظم الاطباء). بلند. مرتفع. (فرهنگ فارسی معین). مرتفع. شامخ. شاهق. برشده. برداشته. ببالاشده. (یادداشت مؤلف). شریف. سامی. عالی. بلند: از باغهای خرم و بناهای جانفزا و کاخ های رفیع.... به چهار پنج گز زمین بسنده کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). کس را زهره نباشد که بر رای رفیع خداوند اعتراض کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372).
ز تعظیم وجلال و منزل و قصر رفیع تو
ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران.
ناصرخسرو.
هر که نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل... به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). هر که به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگانی بود عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله ودمنه).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم.
سوزنی.
قلعه ای است در میان آبی بسیار در تندی کوهی رفیع و جایی منیع بنیاد نهاده. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 274).
از گل آن روضه ٔ باغ رفیع
ربع زمین یافته رنگ ربیع.
نظامی.
منصب قضا پایگاهی منیع است و جایگاهی رفیع. (گلستان).
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی.
سعدی (بوستان).
- رفیعالدرجات، دارای درجه هایی عالی و بلند. (ناظم الاطباء).
- رفیعالشان، از القاب شاهزادگان و امرای بزرگ. (ناظم الاطباء).لقب شاهزادگان. (آنندراج) (غیاث اللغات):
علی بن عبیداﷲ صادق
رفیعالشأن امیر صادق الظن.
منوچهری.
- رفیعالقدر، رفیعالمقدار. بلنداندیشه و بلندمرتبه در قدرت. (ناظم الاطباء).
- رفیعالمقدار، رفیعالقدر. بلنداندیشه. بلندمرتبه در قدرت. (ناظم الاطباء).
- رفیعقدر، بلندپایه. عالی مقام: در روزگار خلافت متقی رفیعقدر و عالی مرتبه شد. (تاریخ قم ص 233).
- رفیعمقدار، رفیعقدر. بلندپایه. والامقام: گلزار از آثار پادشاه رفیعمقدار بر صورتی طراوت پذیرد. (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 323).... آثار خواقین رفیعمقدار تواند بود. (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 322).
- بنیان رفیعالارکان، بنایی که ستونهای آن بسی بلند باشد. (ناظم الاطباء).
- مکان رفیع، جای بلند. (ناظم الاطباء).
- || بلندآواز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
|| بلندکننده. بردارنده. (مهذب الاسماء). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت مؤلف).

رفیع. [رَ] (اِخ) یا رفیع گنجوی.از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری آذربایجان است. (دانشمندان آذربایجان ص 160 به نقل از حدیقه الشعراء).

رفیع. [رُ ف َ] (اِخ) ابوالعالیه ٔ ریاحی تابعی است. (منتهی الارب). رجوع به ابوالعالیه ٔ الریاحی شود.

رفیع. [ر] (اِخ) یا رفیع جیلانی (گیلانی). رفیعالدین محمدبن فرج گیلانی متوفی به سال 1160 هَ. ق. از شارحین نهج البلاغه و یکی ازعلما و زهاد بود و در شهر مشهد مقدس تدریس می نمود وصاحب فهرست معارف نوشته که این شرح [شرح نهج البلاغه]جامع میان شرح ابن ابی الحدید و شرح ابن میثم بحرانی است. (فهرست کتابخانه سپهسالار ج 2 صص 133- 134).

رفیع. [رَ] (اِخ) دهی است از دهستان پاطاق بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین. سکنه ٔ آن 150 تن. آب آن ازسرآب ماراب است. محصولات عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات و توتون و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

فرهنگ فارسی هوشیار

رفیع

بلند قدر و مرتبه، شریف، عالی

فرهنگ فارسی آزاد

رفیع

رَفیع، بلند- بالا- بلند پایه- بلند مرتبه- بلند قدر- شریف

فرهنگ معین

رفیع

بلند، مرتفع، بلند - قدر. [خوانش: (رَ) [ع.] (ص.)]

معادل ابجد

بلند و رفیع

452

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری